غصه..........


عشق آخر

خانـ ه لینـ ک ایمیـ لـ پروفایـ لـ طـراح

غــــــــــــــــــــــصه مراکــــــــــــــــــــــــــــشت...!!!
 
 
وقتی دیــــــــــــــــــــــدم ،
 
 
دست به سینه ایستاده ای !!!
 
 
من تمام راه را برای آغـــــــــــــــــوشت دویــــــــــــده بودم ... !
Naghmehsara04


نظرات شما عزیزان:

سعید
ساعت13:30---31 شهريور 1394
دلــــــــــم برا روزایی که نمیشناختمت تنگ شده!!!
روزایی که بهم میگفتیم شما!!!
روزایی که دسته همو نمیگرفتیم از خجالت!!!
روزایی که اگه میخواستیم بغله هم بشینیم یه وجب بینمون فاصله بود!!!
روزایی که اسمه همو بی دلیل صدا میکردیم تا اون (جانم) رو بشنویم!!!
روزایی که از یه ثانیه بعدمون خبر نداشتیم ولی برا چند ماهه بعدمون حرف میزدیم!!!
روزایی که از کجا تا کجا میرفتیم تا فقط چند دقیقه همو ببینیم!!!
روزایی که هرروز از هم میپرسیدیم چقدر دوسم داری؟؟؟ تنهام نمیزاری؟؟؟
روزایی که اسمه همدیگرو همه چی سیو میکردیم جز اسم خودمون!!!
روزایی ک تو بارون منتظرت بودم!!
روزایی کـــــــــه…..
کاش هیچوقت نمیشناختیم همو!!!
من که باختم!!! توام باختی؟!! کی برده پس؟؟؟
این دنیای نامرد


سعید
ساعت23:42---20 شهريور 1394

من زندگي رادرعشق،عشق رادرقلب، قلب رابه خاطراينکه خانه توست دوست دارم،من اندوه رادراشك،اشك رادرچشم،چشم رابخاطرديدن تودوست دارم،من عشق رادرسكوت،سكوت رادرتنهايي،تنهايي رابخاطرتپيدن قلبم، قلبم رابراي تو،وتوراهمچون قلبم دوست دارم..


سعید
ساعت23:37---20 شهريور 1394
در جزيره ای زيبا, تمام حواس، زندگی می کردند: شادی، غم، غرور، عشق و......
روزی خبر رسيد که به زودی جزيره به زير آب خواهد رفت,
همه ساکنين جزيره قايق هايشان را آماده و جزيره را ترک کردند,
اما عشق می خواست تا آخرين لحظه بماند، چون عاشق جزيره بود.
وقتی جزيره به زير آب فرو می رفت، عشق از ثروت که باقايقی با شکوه جزيره را
ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:آيا می توانم با تو همسفرشوم؟
ثروت گفت: نه، من مقدار زيادی طلا و نقره داخل قايقم هست
و ديگر جايی برای تو وجود
ندارد. پس عشق از غرور که با يک کرجی زيبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت: نه، نمي توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خيس و کثيف شده و قايق
زيبای مرا کثيف خواهی کرد. غم در نزديکی عشق بود. پس عشق به او گفت اجازه بده من
با تو بيايم. غم با حزن گفت: آه، عشق،
من خيلی ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم.
عشق اين بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آنقدرغرق شادی و هيجان بود
که حتی صدای عشق را هم نشنيد. آب هر لحظه بالا و بالا تر می آمد و عشق ديگر
نا اميد شده بود که ناگهان صدايی سالخورده گفت: بيا عشق من تو را خواهم برد
عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پيرمرد را بپرسد و سريع خود را
داخل قايق انداخت و جزيره را ترک کرد. وقتي به خشکی رسيدند، پيرمرد به راه خود
رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسيد
آن پيرمرد کی بود؟ علم پاسخ داد: زمان
عشق با تعجب گفت: زمان؟ اما چرا او به من کمک کرد؟
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: زيرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است!


سعید
ساعت14:19---19 شهريور 1394
دلیل تنهاییم را تازه فهمیدم

وقتی محبت کردم و تنها شدم،

وقتی دوست داشتم و تنها ماندم...

دانستم;

باید تنها شد و تنها ماند تا خدا را فهمید


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





♥ سه شنبه 17 شهريور 1394برچسب:,♥ 11:32 ♥ ملیکا ♥



طراح : صـ♥ـدفــ